رضا، مرد زحمت كشي است كه هر روز، براي امرار معاش از خانه، روانه كار، ميشود. او متاهل است و داراي چند فرزند كه در منزل پدري اش زندگي ميكند و شغل او، آهنگري است.
چند روزي بود كه به جهت كمك به يكي از بستگان نزديكش، با وانت او، كار ميكرد. در عصر يكي از همين روزها كه از كار روزانه، به منزل بازميگشت، در نزديكي محل زندگياش، از پشت سر، مورد ضرب و شتم قرار ميگيرد و بيهوش بر زمين ميافتد كه بلافاصله اهالي محل، او را به بيمارستان عيسي بن مريم اصفهان ميبرند و عمل سطحي، توسط آقاي
دكتر گرجيان و دكتر جاويدان، انجام ميگيرد.
پس از بررسي وضعيت حادثه، مشخص شد كه ضارب، به دليل خصومتي كه با يكي از همسايگان داشته است، رضا را با فرد مورد نظر، اشتباه گرفته است.
مدتها ميگذرد و درد و عارضه او، شديد ميشود، به حدي كه رضا را بيتاب مينمايد و او مجبور ميشود، نزد دكتر ايران نژاد، پزشك بيمارستان جرجاني، برود و از ناحيه ساعد دست چپ، مورد عمل جراحي قرار گيرد و پلاتين نصب نمايد. متاسفانه، پس از گذشت چند ماه از عمل جراحي، انگشتان او فلج شد و پزشك مربوطه، براي او، چندين جلسه فيزيوتراپي، تجويز نموده بود كه هيچ گونه بهبودي، حاصل نگشت.
عارضه بيماري و درد ناشي از آن، به حدي بود كه پاي چپ او را تحت الشعاع، قرار داده و دست و بازوي عمل شدهاش، متورم و سياه، شده بود.
رضا، مجبور شد به بيمارستان فاطمه زهرا (عليهاالسلام) در تهران برود، پزشكان مربوطه، پس از معاينه و بررسي وضعيت دست رضا، همگي، متفق القول شدند كه بايد دستش، از ناحيه بازو، قطع شود؛ زيرا، اگر فرصت، از دست برود. ممكن است به بالاتر، سرايت كند و پس از مدتي سمت چپ بدن، فلج گردد.
رضا، با توجه به اين كه بر اثر اين حادثه كار خود را دست داده و مصيبت از دست دادن دست، از يك طرف و نگراني خانوادهاش و عدم تامين مخارج زندگي، از سوي ديگر، مسايل و مشكلات روحي او را مضاعف مينمود.
دارو و درمان، مخارج سنگين عمل و هزينههاي جانبي آن و قرضهايي كه تا به حال گرفته بود، از طرف ديگر و طعنه و … اطرافيان، همه و همه، او را با دنيايي كه در آن زندگي ميكرد، بيگانه نموده بود.
با اين دست ناقص و اين دل شكسته چه كند، به كجا پناه ببرد؟
رضا، همچون صاحب اسمش، ريوف است، با تحمل همه مشكلات، دلش راضي به اين نميشود كه ضارب، در ندامت گاه باشد، او، از همه چيز، ميگذرد و براي رضاي خدا، او را ميبخشد و آزادش ميكند.
چند شب بعد، در عالم خواب، يكي از علماء را ميبيند كه به او ميگويد: به مشهد برو تا شفاعت را از امام رضا (عليهالسلام) بگيرم. او، سه مرتبه، اين خواب را با همان كيفيت، بدون هيچ كم و كاستي، در شبهاي ديگر ميبيند. او پس از اينكه با مادرش، در تهران، جواب و نظريه دكترها را درباره قطع دست چپش ميشنود، به پزشكان ميگويد: من، يك دكتر سراغ دارم كه سرآمد همه طبيبان است و بايد نزد او بروم. با توجه به خوابي كه ديده بود، قصد مشهد ميكند و همراه مادرش، به سوي امام بيپناهان، حركت ميكند.
سال 1372 بود و يك هفته، مانده بود به عيد سعيد قربان، او به بارگاه امام عليهالسلام راه مييابد و با چشماني اشكبار، با امام خويش، راز و نياز ميكند، خلوت ميكند، به پنجره فولاد، نزديك ميشود، خيل درماندگان و بيماران نالان را ميبيند و به جمع آنان ميپيوندد. در آنها، خلاصه ميشود. هر لحظه خوابي را كه ديده بود، در جلوي چشمانش مجسم ميشود. از تكه چرمي كه دست چپش آويزان نموده بود استفاده كرده، يك طرفش را به دست چپ و طرف ديگر آن را به شبكههاي پنجره بست و با چشماني گريان و دلي محزون، يك هفته ميهمان امام رضا عليهالسلام در پشت پنجره بود آخرين شب هفته است صحن و سراي حضرت نور باران است و چراغهاي رنگارنگ آذين شده زيبايي فضاي دلنشين حرم را بيشتر ميكند. آري شب عيد است، عيد سعيد قربان، عيد اسلامي مسلمانان، حرم، عطرآگين و زايران، غرق در دعا و زيارت و نماز و كبوتران حرم، به جنب و جوش افتادهاند، در آن دل شب گويي، بوي عيد را استشمام كردهاند صداي بال بال زد نشان، بر گستره صحن و
رفع خستگي در كنار حوض و نشستن شان بر لبههاي ايوان و نگاه زايرين، كه به دنبال پروازشان، اوج ميگرفت، همه در ذهن، تداعيگر روحانيت و معنويت و شكوه و عظمت و قداست محيط شده بود.
صداي زنگ ساعت، در فضاي ملكوتي پيچيد، در صحنه سفيد ساعت عقربهها عدد 2 را مشخص ميساخت و چشمان اشكبار رضا، به خواب رفته بود. نور شديدي، او را به خود آورد، آنچنان شديد بود كه شب ظلماني چشمانش را همچون روز، روشن نمود.
رضا، ناگهان به خود لرزيد و از جا بلند شد. بند چرمي را رها شده يافت. متوجه دستش شد. انگشتانش، حركت ميكرد. (يا امام رضا) سر ميدهد. خيل مشتاقان، به طرف او ميآيند و براي تبرك و تيمن، لباسهاي او را پاره ميكنند و او، خود را بر شانههاي زايران ميبيند و بر بلنداي صحت و سلامت. ديگر، از آن همه رنج و ناراحتي، خبري نبود و او عيدي خويش را در آن شب فرخنده، از امام ميگيرد. آري دست و بازوي ناتواني كه ميبايست قطع شود، اكنون، با عنايت قبله هشتم، توان گرفت و به موطنش، بازگشت تا مانند گذشته، زندگي، به رويش لبخند بزند. ميرود تا در راه رضايت رضا اين امام ريوف و در خدمت دوستداران و ارادتمندان حضرتش باشد.
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آمار سایت