loading...
ضامن آهو
زهرا کلهوری بازدید : 11 سه شنبه 29 بهمن 1392 نظرات (0)

ابراهیم بن شبرمه گفت:

روزی حضرت رضا (ع) در محلی که بودیم وارد شد و درباره ی امامت ایشان بحث کردیم وقتی خارج شد، من و رفیقم _که پسر یعقوب سراج بود_ در پی آن جناب رفتیم؛ هنگامی که وارد بیابان شدیم، ناگهان به آهوانی برخوردیم. آن حضرت به یکی از آنها اشاره کرد، آهو فورا پیش آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد. امام (ع) دستی بر سر آهو کشید و آن را به غلامش داد.

 

آهو به اضطراب افتاد که به چراگاه بازگردد، آن حضرت سخنی گفت که ما نفهمیدیم. آهو آرام گرفت.

سپس رو به من کرده فرمود: باز ایمان نمی آوری؟

عرض کردم: چرا. آقای من! تو حجت خدایی بر مردم.

من از آنچه قبلا گفته بودم توبه کردم؛ آن گاه رو به آهو کرده فرمود: برو! آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید و به چرا رفت.

بعدا رو به من کرده، فرمود: می دانی، چه گفت؟!

گفتم خدا و پیامبرش بهتر می دانند؛ فرمود: آهو گفت وقتی مرا نزد خود خواندی، به خدمت رسیدم و امیدوار شدم که از گوشتم خواهی خورد؛ اما حال که دستور رفتن مرا دادی، افسرده شدم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 58
  • بازدید سال : 133
  • بازدید کلی : 1,095