ميرزا احمد گفت:
در عالم خواب جنازهاي را ديدم كه به طرف حرم مطهر حضرت رضا عليهالسلام بردند؛ و در صحن نو مقابل ايوان طلا نهادند؛ و قرار گذاشتند كه چند تن، از جمله دو عالم اصفهاني و حاجي مرشد مداح، مداح هيات اصفهانيها و … آن را براي طواف دو مرقد مقدس، به داخل حرم ببرند؛ من نيز با آنها رفتم.
به داخل حرم كه رسيدند؛ جنازه را پايين پاي مبارك نهادند؛ مشاهده كردم ديدم؛ حضرت رضا عليهالسلام در كنار من ايستادهاند؛ سلام عرض كردم، ايشان به سلام من جواب دادند.
ضمنا به من فهماندند كه جز تو كسي مرا نميبيند مواظب باش، كسي ديگر مطلع نشود؛ فرمودند:
بگو جنازه را به طرف بالاي سر ببرند؛ جنازه را به بالا سر مبارك برديم؛ حاجي مرشد هم مقابل ما ايستاده بود. آن حضرت فرمود:
به حاجي
مرشد بگو. زيارت بخواند؛ من گفتم.
آقا فرمودند:
جنازه را از حرم بيرون ببرند جنازه را به طرف در پايين پاي مقدس برديم.
سپس فرمودند:
آن را بر زمين گذاردند؛ و بعد به من اشاره فرمودند كه گوشهي فرش را بلند كرده با دست تكان بده تا گرد و غبارش روي جنازه بنشيند؛ من آن قدر با كف دست روي فرش زدم، كه فرمودند بس است؛ باز دستور دادند جنازه را حركت دهند چند قدم كه بيرون رفتيم؛ فرمودند:
بر زمين بگذارند. يكي از روحانيون همراه جنازه، ايستاد براي اقامهي نماز ميت. من ميدانستم كه آنها آن حضرت را نميبينند از طرفي ديدم كه آن حضرت ايستادهاند؛ يكي از روحانيون تكبير گفت؛ ولي من صبر كردم تا آقا تكبير بگويد؛ ايشان كه تكبير گفتند من اقتدا كردم. تا نماز تمام شد.
فرمودند:
جنازه را بيرون ببريد. پيوسته من خدمت آقا بودم؛ در تمام مراحل، دستور خود را به وسيلهي من اجرا ميكردند.
تا اينكه جنازه را از صحن نو به صحن كهنه برديم به محض ورود به صحن كهنه، آن حضرت به من فرمودند:
بگو جنازه را به پشت پنجرهي فولاد ببرند. من هم گفتم؛ چنين كردند.
زماني كه جنازه را پشت پنجرهي فولاد نهادند، فرمودند:
بگو حاجي مرشد مصيبت بخواند؛ او شروع به ذكر مصيبت كرد؛ و حاضران گريستند؛ من از شدت گريه حالت ضعف برايم دست داده؛ و از خواب بيدار شدم و نشستم و در بيداري بسيار گريستم، همسرم از شدت گريهام بيدار شده گفت:
براي چه اينقدر گريه ميكني؟ گفتم:
خوابي ديدم؛ ولي خواب را براي او نقل نكردم.
مدت زماني منتظر بودم كه ببينم در خارج چه جرياني رخ خواهد داد.
پس از يك ماه كه از اين جريان گذشت، روزي وارد صحن نو شدم؛ ديدم
جمعي زوار از زن و مرد و چند روحاني و … در گوشهي صحن دور هم گرد آمدهاند - گمان كردم اينها جنازهاي در غرفه دارند - نزديك غرفه رفتم؛ جنازهاي را داخل آن ديدم كه كتيبهاي بر روي آن بود؛ به يادم آمد كه اين كتيبه را من زير و رو كردهام.
ناگهان متوجه شدم كه اين همان جنازهاي است كه يك ماه قبل در خواب ديدهام؛ از غرفه بيرون آمدم.
نام آن مرحوم را پرسيدم؛ گفتند:
ايشان سيد ابو العلي درچهاي زاده، از علماي اصفهان است. امروز، روز سوم ورود ايشان به مشهد مقدس بوده كه از دنيا رفته است.
روز اول و دوم به حرم مشرف شدند؛ ولي امروز كه روز سوم است به شخص همراه خود گفتند:
كه امروز نميتوانم به حرم مطهر مشرف شوم؛ نمازم را همينجا ميخوانم؛ شما به حرم برويد؛ من چاي حاضر ميكنم تا بياييد همسفري او كه به حرم ميرود و برميگردد ميبيند چاي حاضر است؛ ولي آقا در حال سجدهاند.
سلام ميكند؛ ولي جوابي نميشنود - با خود ميگويد كه آقا مشغول ذكر است - يك فنجان آب جوش براي خود و يكي هم براي آقا حاضر كرده، آقا را صدا ميزند؛ ولي جوابي نميشنود وقتي دست زير بغل آقا ميبرد، ميبيند كه او در حال سجده از دنيا رفته است.
پرسيدم:
اكنون چرا جنازه را اينجا نهادهايد؟ گفتند:
گذاشتهايم تا فاميل نزديكشان به مشهد بيايند، او را دفن كنيم.
گفتم:
او را طواف دادهايد؟ گفتند:
آري.
آن روز چند مرتبه خبر گرفتم تا ببينم، چه ميكنند. بالاخره شب كه در دكان را بستم، به صحن آمدم؛ ديدم جنازه را بيرون آوردهاند و به طرف حرم مطهر
ميبرند؛ من هم به جمع آنها پيوستم؛ جنازه را در محلي نهادند كه من در خواب ديده بودم؛ يعني در صحن نو، جلو ايوان طلا.
و افراد منتخب، براي بردن جنازه براي طواف همانها بودند، كه در خواب ديده بودم؛ من هم براي بردن جنازه به داخل حرم، كفشهايم را بيرون آورده، با آنها رفتم.
از در پايين پاي مبارك، جلو ضريح مطهر كه جنازه را بر زمين نهادند، صدايي همچون صداي خواب، با گوش خود شنيدم، كه فرمودند:
جنازه را به طرف بالاي سر ببر؛ و بقيه جريان از زيارتنامه خواندن مرشد و نماز بر متوفي خواندن و خاك فرش بر جنازه تكاندن. مانند خواب، يكي يكي به من دستور دادند و انجام شد. (من دستور را ميشنيدم؛ ولي آقا را نميديدم تا پشت پنجرهي فولاد كه امر كردند؛ به حاجي مرشد بگو ذكر مصيبتي بكند؛ من گفتم و ايشان ذكر مصيبت كردند؛ تا اينجا مانند خواب، كاملا مطابق بود؛ پس از آن جنازه را به طرف باغ رضوان بردند و در غرفهاي كه قبلا خريده بودند دفن كردند.
پس از دفن، من به يكي از آقايان گفتم:
كه يك ماه قبل چنين و چنان خوابي ديدهام؛ ايشان گفتند:
آقا را ميشناختي! گفتم:
نه. وقتي خواب را نقل كردم، آن آقا، مرا در آغوش گرفت و بسيار گريست؛ و بعدا به حاضران اعلام كرد كه ايشان خوابي دربارهي سيد ابوالعلي درچهاي زاده ديدهاند كه اكنون براي شما نقل ميكنند؛ من هم بر اثر اصرار آنان، برايشان نقل كردم و حاضران بسيار گريستند.
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آمار سایت